رمان قلب عاشق از فرزانه صغری
:نام کتاب:قلب عاشق
:نویسنده:فرزانه صغری
:حجم کتاب:۲٫۰۱مگابایت پی دی اف و ۹۹۰کیلو بایت اندروید و ۹۱۵کلیو بایت جاوا و ۳۰۰کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
مثل همیشه وقتی از دانشگاه بیرون می امدیم یک راست بطرف کافی شاپی که نزدیک دانشگاه بود می رفتیم و با خوردن یک قهوه و
گفتمان کوتاه، انرژی دوباره می گرفتیم و به طرف خونه می آمدیم.این کار تقریبا برای من و ماهرخ یک عادت شده بود چون با خوردن اون
قهوه احساس می کردیم…..
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان قلب عاشق از فرزانه صغری فرمت پی دی اف
:دانلود رمان قلب عاشق از فرزانه صغری فرمت اندروید
:دانلود رمان قلب عاشق از فرزانه صغری فرمت جاوا
:دانلود رمان قلب عاشق از فرزانه صغری فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
مثل همیشه وقتی از دانشگاه بیرون می امدیم یک راست بطرف کافی شاپی که نزدیک دانشگاه بود می رفتیم و با خوردن یک قهوه و
گفتمان کوتاه، انرژی دوباره می گرفتیم و به طرف خونه می آمدیم.این کار تقریبا برای من و ماهرخ یک عادت شده بود چون با خوردن اون
قهوه احساس می کردیم خستگی چند ساعت سر کلامی نشستن را از تنمان بیرون می برد و با یک انرژی تازه می توانستیم راه دانشگاه تا خانه را که نسبتا دراز و طولانی بود را پشت سر بگذاریم.
خونه ماهرخ چند تا محله از ما بالاتر بود،و او همیشه مرا با ماشینش تا نزدیک خانه می رساند او دختر خیلی خوبی بود که با نظر اول با هم دوست شدیم اون هم دوستانی صمیمی. ماهرخ از خانواده اصیل و ثروتمندی بود که تنها وارث میلیاردها تومان ثروت پدرش بود اما پدری که سالار تمام ایل و طایفه اش بود و مادری داشت بسیار دلسوز و باوقار که برای ماهرخ نه تنها مادر بود بلکه یک دوست خوب هم محسوب می شد.
یک روز که ماهرخ مرا به نزدیکی خانه می برد در خیابان حمید را دیدم که داشت به خانه می رفت از ماهرخ خواستم توقف کند و بعد صدا زدم:
-سلام حمید داداش، بفرما ماهرخ جون تو رو هم می رسونه.
حمید نگاهی به ما کرد و با دیدن ماهرخ دستپاچه شد و گفت:
-ممنون مزاحم نمی شم راهی نیست خودم می رم.
ماهرخ گفت:
- بفرمایید مقصد یکی ست.
- خیلی ممنون.
و سوار شد.بعد از اینکه به خانه رسیدیم حمید به اصرار از ماهرخ خواست تا به منزل ما بیاید تا بتواند به این نحو زحمتش را جبران کند و ماهرخ هم انگار از خدا خواسته بود قبول کرد.
وقتی وارد شدیم مامان و بابا هر دو در خانه بودن و بوی چای تازه دم فضای خانه را پر کرده بود و حمید صدا زد:
- مامان، مامان، کجایی مهمون دارید
مامان با روئی گشاده نزد حمید آمد و گفت:
-قدم مهمونتون روی چشم بفرمایید.
من که هنوز بیرون از خانه مشغول در آوردن کفش هایم بودم ماهرخ همراه حمید وارد خانه شد.
مامان با دیدن ماهرخ شوکه شد و تصور کرد که ماهرخ دوست حمید است اما بعد از اینکه منهم وارد شدم خیالش راحت شد. ماهرخ سلام کرد و جلوی مادر رفت و مادر هم بعد از جواب سلام گفتن او را بوسید و خوش آمدی گفت و او را تا پذیرائی همراهی کرد.
حمید که انگار با روزهای گذشته فرق زیادی کرده بود نظر بابا را به خود جلب کرد .
-سلام حمید آقا . چی شده امروز خیلی سر حالی ؟
حمید من و منی کرد و گفت:
_ بله .بابا واحد های دانشگاه رو خیلی خوب پاس کردم و الآن هم خوشحالم.
_ دستت درد نکنه بابا، انشاالله تو و بهاره به تحصیلات عالیه هم دست پیدا کنید
مامان که انگار از وجود ماهرخ خوشحال بود با سینی چای و کیک خونگی که نظیرش تو دنیا نبود وارد پذیرائی شد و گفت:
- خوب بهاره جون، مامان یک همچین دوست خوبی رو چرا زودتر به خونه نیاوردی؟
هنوز جوابی نداده بودم که ماهرخ با شیرین زبونی گفت:
-خاله جون بهاره هیچ وقت منو دعوت نمی کرد این بار هم حمید آقا لطف کردن.
مامان خنده ای ملیح زد و گفت:
- بهاره زیاد دوستاش رو به خونه دعوت نمی کنه.
-چرا مگه چی می شه؟
رو به ماهرخ کردم و گفتم:
-بسه خانم .بلبل زبونی دیگه کافیه مامان منو مظلوم گیر آوردی ول نمی کنی.
صدای خنده ما بلند شد طوری که بابا و حمید هم به جمع ما شدند . و ماهرخ از جا بلند شد و به پدر سلام کرد.
پدر هم با دیدن ماهرخ لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
- خوش اومدی دخترم، صفا آوردی
من که ناز پرورده بابا بودم، لب و لوچه ام آویزان شد و به بابا گفتم:
- بله دیگه، نو که اومد به بازار کهنه می شه دل ازار.